آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

آولین زلزله!

عشق کوچیک مامان! درست چند دقیقه قبل بین دو نماز اساسی شیطونی کردی و من در اوج ناباوری دیدم شکمم چند باری تکون خیلی شدید خورد! خیلییییییییییییی ذوق کردم! چند دفعه دیگه هم تکرار شد! هر چی با بابایی تماس گرفتم جواب ندادند! میخواستم ایشون رو هم تو این شادیم شریک کنم! هر چند حالم امروز زیاد روبراه نیست پسرم...
28 مرداد 1392

دوباره ماموریت! دوباره دوری!

سلام فرشته ی شیطون مامان بابایی نامهربون فردا میخوان برن ماموریت. هر چند به این قضیه عادت کردم اما این ماه های آخر اصلا طاقت دوری ندارم! دیروز همش به این قضیه فکر میکردم. شب که به بابایی گفتم، گفتند قراره برم سفر! از حس ششم خودم تعجب کردم! دیگه فکر کنم قبل از هر سفری من زودتر متوجه بشم. تقریبا ماهی یکبار شاید هم بیشتر بابایی از ما دور میشه . خیلی خوشحالم که انشالله از این به بعد شما پیش مامانت هستی و مثل یه مرد از مامان مراقبت میکنی!   نکته منفی قضیه اینه که مامان جون اینا هم میخوان برن سفر و از اونجایی که من تو این گرما حوصله هیچ جا رو ندارم، مجبور به خانه نشینی هستم! احتمالا خاله فهیمه یا خاله الهام بیان پیشمون بمونند. یه وقتایی هم ...
27 مرداد 1392

روزهای شلوغ!!

سلام پسرم..سلام عزیزم...   این چند روزی که گذشت روزهای خیلی شلوغ و پر کاری برای مامان بود، دقیقا روزهای شلوغ ما مصادف شده بود با روزهای پرکار مجلس شورای اسلامی . سه شنبه رفتم آزمایشگاه و آزمایش قند و ادرار و کلی چیزای دیگه دادم. از 12 ساعت قبلش (حدود ساعت 19.5) ناشتا بودم. اون شب بابا جون ساعت 5 اومدند خانه. چون تکنسین الجی قرار بود بیاد برای تعویض فیلتر. از مشقت های خاص ناشتا بودن بگذریم که ساعت ها را میشمردم تا زودتر صبح بشه! صبح ساعت 6.5 با بابا جون رفتیم به سمت آزمایشگاه. بابایی تو راه برام یه کاسه بزرگ حلیم و دو تا نان بربری گرفتند. حلیم رو با یه نان با خودم بردم آزمایشگاه   آزمایش مرحله اول رو دادم و قرار شد ...
26 مرداد 1392

خوابتو دیدم فرشته کوچولو

پسرکم بعد نماز صبح خوابتو دیدم....خیلی راحت و بدون جیغ و فریاد شما رو به دنیا آوردم (خواب زن چپه  ) بعد که اومدیم خونه مامان جونم تن شما یه سرهمی خوشگل کرد و داد بغل من. اینقدررررر کوچولو بودی که من نمیتونستم لباس تنت کنم. اونوقت کل خونه رو با هم راه رفتیم...رو دستم گرفته بودمت. شما هم فقط زل زده بودی به اطرافت...خیلی فندقی و گوگولی بودی. تنها مشکلم این بود که تو خواب ناراحت بودم چرا سفید پوست نبودی!!   آخه هم من هم بابایی بچگیامون کاملا سفید و لپو بودیم! بعد هم هی تو خواب به خودم دلداری میدادم که بعد از چند ماه ممکنه رنگ پوستت عوض بشه   یادمه همه چیز رو برات نگرفته بودیم. یعنی ممکنه تو خواب زودتر دنیا اومده بودی؟؟؟&...
20 مرداد 1392

فرصت دوباره

احساس میکنم خدا به جامانده ها فرصت دیگری داد...ماه رمضان 30 روزه شد و امروز 5 شنبه، آخرین روز از ماه مبارک رمضان سال 1433 هست..خدایا شکرت...چقدر دیروز دلم گرفته بود! راستی پسرکم شما از دیروز یا نهایتا این هفته وارد ماه هفتم می شوی...وارد ماه هفتم می شوی و شش ماهت تمام می شود..هیچ می دانی محسن مادر هم شش ماهه بود که شهید شد...   المغصوبته حقها... المكسوره ضلعها... الممنوعته ارثها... المظلوم بعلها... المقتول ولدها...
17 مرداد 1392

روز آخر...

سلام محمدحسین جان امروز 29 ام ماه مبارک رمضان هست. بگذریم از اینکه مامانت اصلا نتونست استفاده ای بکنه     دلم خیلی گرفته. برای اعمال ضعیف خودم...تنها خواسته و آرزوی من عاقبت به خیری شما هست. خدایا به بدی من نگاه نکن...پسرم پاک و معصوم هست...محمدحسین را در پناه خودت حفظ کن...(الهی فدای حرکات دستو پات. هم اکنون تکون شدیدی خوردی    آخه تازه صبحانه خوردم ) خانم دکتر حجتی گفتند فقط زایمان طبیعی بدون اپیدورال انجام میدهند. منم عزمم رو جزم کردم که انشالله بتونم طبیعی طبیعی گل پسرم رو به دنیا بیارم...انشالله. خدایا توانش رو به من بده...   روز آخر چقدر عرفانیست...چشم هایم عجیب بارانیست... عطر جنت تمام شد ا...
16 مرداد 1392

دلشکسته

دلم گرفته پسرم.  ببخش اگر امشب ناراحتت کردم...مادر فدای قلب کوچیکت....برام دعا کن پسر مهربونم...دلم امشب خیلی شکست...خیلی زیاد! خداروشکر که خدا رو داریم تا آدما رو فقط به خودش واگذار کنیم...خدایا صبورم کن...
13 مرداد 1392

القدس لنا

سلام مامان جون امروز روز قدس هست. من خیلی دلم میخواست همراه بابایی برم نماز. اما چون حالم روبراه نبود باباجون منو با خودشون نبردند. تا 11 خواب بودم. آخه دیشب رفتیم مسجد ارگ. شب های جمعه ماه رمضان امسال رفتیم اونجا. کلی نی نی تو هیئت بود... وای ! من همش حواسم پرت نی نی ها بود و تصور میکردم سال دیگه که شما هم انشالله به ما پیوستی...شب های احیا هم رفتیم سر خیابان خودمون هیئت آقای جاودان. شب 23 ام یه اتفاق جالب افتاد. مامانی رفته بودند تو یه هیئت دیگه و اصرار میکردند که منم بیام (چون جا زیاد بود) خلاصه من با کلی دردسر و مشقت رفتم داخل حسینیه. تماس که گرفتم متوجه شدم اونجایی که مامانی هستند روضه میخوونند و هیئت آقای جاودان سخنرانی بود!!!! فهمید...
11 مرداد 1392

لیالی قدر

سلام بر پسر شیطون مامان، آقا محمدحسین... امشب آخرین شب از شب های قدر هست...بیشترین خواستم مربوط به عاقبت به خیری و سلامتی شماست... شما هم برای پدر و مادرت دعا کن. بابا جون شب 21ام برگشتند و با هم رفتیم مراسم آقای جاودان. سال های قبل دوتایی میرفتیم مراسم آقا مجتبی. الحق و النصاف مراسمی به خوبی مراسم ایشون نیست... هر روز صبح شبکه 1 صحبتهاشون رو پخش میکنه. خدا رحمتشون کنه. خدا تعداد عالمان حقیقی رو در کشور و شهرمون زیادتر از قبل کنه...نمی خوام در زمان کودکی و جوانی شما قحط الرجال بشه! انشالله در رکاب اهل بیت و علمای اسلام باشی... جونم برات بگه مامانی که از بیمارستان مرخص شدند، من چند روز خونمون موندم تا بیشتر بتونم بهشون سر بزنم. بیشتر وقتم...
9 مرداد 1392